سکانس آخر روز-داخلی-اتاق

برای سفر ابدی کیومرث پوراحمد

پرسیده بودی کفش‌هایم کو...؟
و به گمانم خودت بودی که در نسیان آن قصه جا ماندی
و در شب یلدایی که به صبح نرسید
انگار در غم ماندگار همه آنچه که ساختی، به دنبال خودت می‌گشتی
با همه غمی که داشتی
که اگر این غم نبود، غریبانه رفتن را انتخاب نمی‌کردی
در میان ما تو از همه بلندتر بودی
و زودتر به دیدن آزادی رفتی
و چه غریب بود این آزادی؛
واژه‌ای که به غربت خواهرانی که ساختی طعنه می‌زد
تو انتخاب کردی که نباشی
اگر چه تلخ، اگرچه سخت، اما
بدتر و تلخ‌تر از مرگ
محکوم شدن به داشتن آینده‌ای مبهم است
ما میان گزینه‌های روی میز، قربانیانی هستیم که حقی برای انتخاب نداریم
تنها شاید مثل تو بتوانیم روز رفتن‌مان را برگزینیم
کاش اینجا چراغی روشن بود که نیست
اما حالا
در تاریکی و وهم لحظاتی که بی‌نفس آنها را از سر می‌گذرانیم
نوشتن از تو
و همه آنچه که از تو باقی مانده، آسان نیست
چرا که تو خالق خاطرات نسلی هستی که خود راوی دردی هزارساله‌اند
دردهایی که تمام نمی‌شوند و زخم تلخ آنها را هیچ مرهمی درمان نمی‌کند
اما در این بی‌نفسی، بهت، و غمی که از باور نبودن تو به آن دچارم، همه امیدم به آرامشی‌ست که از خدا می‌خواهم ارزانی‌ات دارد
نظیر همان لبخند و آرامشی که در قصه‌های مجیدت، میان غروب‌های سنگین جمعه به مردم هدیه کردی
روانت آرام
راهت روشن
سفرت بی خطر

«جعفر گودرزی»

۱۶ فروردین ۱۴۰۲ - ۱۹:۰۴
کد خبر: 5945

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 0 + 0 =